سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
فصل ۴
روز شکرگزاری ۱۹۷۹
روز بعد گذشت و روز بعدی و روز بعدتر همراه با آمد و شدها و بازجوییهای بیشتر. شعارهای جمعیت مقابل درهای ورودی هم بی وقفه ادامه داشت. از صدای شلیک هوایی گاه به گاه اسلحه یام ۱۶ میدانستم که آن بیرون، در محوطهی سفارت، سلاح وجود دارد. اما در داخل خانه هیچگاه سلاحی ندیدم. یک بار علناً تهدید شدم چند روز پس از نوشتن گزارش مکالمات تلفنی سی ساعتهام با واشینگتن چندتا از برادرها کاغذ را آوردند و گفتند «این رو شما نوشتهاید؟ » «بله. » پس باید امضاش کنید فکر کردم احمقانه است. نه با دست خط خودم نوشتم چرا باید امضاش کنم؟ همه چیز رو براتون نوشتم به تون گفتم که کی هستم و چیکار میکنم یکی از برادرها در حالی که کاغذ را به سمتم هل میداد گفت: باید این رو امضا کنی وگرنه.... و انگشتش را زیر گلویش کشید؛ زبان اشارهی بینالمللی برای گفتن وگرنه گلوت رو میبریم و از آنجا که من قهرمان هیچ کس نیستم، امضایش کردم. بعد از آن اتفاق از این که یکی از برادرها عصر همان روز آمد و گفت: باید امشب ببندیمت، تعجب نکردم. چرا؟ کجا میبریدم؟ با قاطعیت تکرار کرد باید ببندیمت از آنجا که شخصی تنومند بود و تحت تأثیر اتفاقات در حال وقوع به شدت هیجانزده به نظر میرسید، با او بحث نکردم فقط یکی دوبار او را دیده بودم اما میدانستم بسیار پرخاشگر است و میتواند به خشونت متوسل شود تکهای از ملافه را به صورت نوار برید و من مطیعانه به او اجازه دادم دستهایم را ببندد. صبح روز بعد یکی از دانشجویان آمد و دستانم را باز کرد و نوار ملافهای را روی تخت گذاشت. من که کار دیگری نداشتم به دقت آن را صاف و مثل یک باند لوله کردم و ریشههای انتهایی پارچه را دورش گره زدم تا صاف و نرم باقی بماند.
اگر قرار بود دوباره بسته شوم لااقل این کار را با چیزی که مثل طناب پیچ خورده بود انجام نمیدادند. غروب، همان شخص پرخاشگر، در حالی که پاهایش را به زمین میکوبید وارد اتاق شد و تکه پارچه را برای بستن دستهایم خواست. بی آنکه چیزی بگویم، باند لوله شده را به دستش دادم به آن تکه پارچهی نرم و نازک لوله شده که در وسط دستان بزرگ و گوشتالویش قرار گرفته بود، نگاه کرد و از خنده منفجر شد. همان طور که هنوز قهقهه میزد از اتاق خارج شد تا آن را به سایرین نشان بدهد. دیگر هم برنگشت. مردی بلند قامت و بسیار لاغر، که برای بازجویی به اتاق آمد، با اکثر برادرهایی که دیده بودم تضاد آشکاری داشت. مبادی آداب به نظر میرسید، کت و شلوار آبی روشن مرتبی به تن داشت و انگلیسیاش عالی بود با امیدواری پرسیدم: «شما از وزارت امور خارجه اومده ید؟ به برادری که همراهیاش میکرد نگاهی انداخت، چنان که گویی بخواهد از او برای معرفی خودش به من کسب اجازه کند، و پاسخ داد: «ببخشید، نمیتونم بهتون بگم. لحظاتی صحبت کردیم و سپس اظهار نظری کرد که مرا شگفتزده کرد. «نمیدونم چرا دولت آمریکا برای استرداد شاه این قدر تعلل میکنه گمون میکردم این ماجرا زودتر از اینها تموم بشه. با دقت به او نگاه کردم اما چیزی نگفتم با خودم گفتم: عجب، اگر این گروه خیال میکنند دولت امریکا تسلیم درخواست هاشان میشود، معلوم است چیزی سرشان نمیشود از سادگیاش حیرتزده شده بودم، اما نمیخواستم او یا هیچ کدامشان را برنجانم بی خوابی همهشان را زودرنج کرده بود.
عمو سام، مطابق سیاست اعلام شدهاش همیشه این را روشن کرده بود که در مقابل هیچ نوع گروکشی کوتاه نخواهد آمد؛ و من میدانستم آزادیام در نتیجهی تسلیم ایالات متحده در برابر دانشجویان حاصل نخواهد شد. این دانشجویان بودند که میبایست کوتاه میآمدند. به علاوه، دولتشان وظیفه داشت تعهدش را به توافق نامههای بینالمللی نشان دهد و امنیت ما دیپلماتها را تضمین کند. در پایان روز پنجم یا ششم دیگر میدانستم که مسیر دشواری پیش رو داریم. اگر وزارت امور خارجه نتوانسته بود این قضیه را در طول یک هفته مدیریت کند، مطمئن بودم شش ماهی اینجا خواهیم بود.
امیدوار بودم این طور نباشد، اما از آنجا که دانشجویان خواهان استرداد شاه بودند، کاملاً محتمل به نظر میرسید. دعا کردم خداوند در این قضیه مداخله کند، از ما محافظت کند و به مذاکرهکنندگان کمک کند راهی برای حل این بحران بیابند. در میانهی این آشوب، سیاسی خیلی زود با سه نفر از چهار دختری که به نوبت در خانهی کوچک از من مراقبت میکردند آشنا شدم. تعدادی دختر جوان در اشغال سفارت دخیل بودند که میخواستند به این وسیله نقششان را در انقلاب ایفا کنند. بنابراین برای مراقبت از زنان زندانی نگهبانان زن مأمور شده بودند تا از مشکلاتی که ممکن بود مردان در تماس با ما زنان داشته باشند پرهیز شود. دخترها در کارشان و در تماس با آمریکاییها مضطرب بودند، اما در عین حال عاشق این بودند که داخل اتاق بیایند، بنشینند و دربارهی انقلاب، رشتهی تحصیلی، شان خانوادههایشان و آنچه در زندگی میخواستند صحبت کنند
. به دقت به حرفهایشان گوش میدادم به امید آن که شاید سرنخی پیدا کنم که مرا در درک اوضاع کمک کند. اما واضح بود که به آنها دستور داده بودند از حرف زدن دربارهی اشغال سفارت و اخبار بیرون پرهیز کنند. اگر از آنها میپرسیدم که تعداد جمعیت بیرون چه قدر است یا آیا فرستادهی ویژهای از ایالات متحده در راه است قیافهی عذر خواهانهای میگرفتند و جملهی مقرر شده را میگفتند: ببخشید نمیتونیم در این مورد چیزی بگیم.