سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
پیروزیهای کوچک به من آرامش میبخشید، هر چه قدر که میتوانی کنترل امور را در دستت بگیر غذای ظهر خوب بود اغلب خوراک آشنا مثل هات داگ و سالاد سیب زمینی اسپاگتی با گوشت قلقلی همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده همهی اینها از فروشگاهی تأمین میشد که داخل محوطهی سفارت بود و غذاهای امریکایی و سایر اقلام را تدارک میدید و یک آشپز پاکستانی که قبول کرده بود بماند آنها را تهیه میکرد. ولی غذای شب را هنوز دانشجویان تهیه میکردند کنسروهای بی عطر و طعم و گرم نشدهی راویولی یا یک جور سوپ پیشنهادهای مکرر من برای کمک در آشپزی با پاسخهایی نظیر، نه شما مهمان ما هستید خانم قاطعانه رد میشد.
به خودم گفتم ولی تو میتوانی این بخش از زندگیات را کنترل کنی. مجبور نیستی هر چه میآورند بخوری به رژیمم ادامه دادم، با این هدف که ضمن کم کردن دست کم دو کیلو و نیم از وزنم دچار ضعف نشوم او مسألهی بعدی خوابیدن با دستان بسته بود. با دستان بسته به هیچ وجه نمیشد راحت خوابید فوراً دریافتم که گرهها شل هستند و به زودی توانستم در آزادی نسبی بخوابم. البته همیشه مراقب بودم دستانم را زیر پتو پنهان کنم و هر روز صبح اولین کارم این بود که آن را به حالت قبلی بازگردانم گرفتاری بعدی در مواجههام با ملکه که خودم این اسم مستعار را برایش انتخاب کرده بودم رخ داد بعد از حدود ده، روز زنی کوتاه قامت و قوی هیکل و بسیار متکبر، که معلوم بود عادت دارد به دیگران دستور بدهد، یک دست لباس برایم آورد یک شلوار پلی استر آبی گل و گشاد، یک پیراهن قرمز بافتنی و یک پولوور قهوهای روشن برایم هیچ لباس زیری نیاورده بود.
وقتی درخواست لباس زیر تمیز کردم، شانهاش را به روش خصمانهی ایرانیها تکان داد و گفت: میآد. بعد از سپری کردن چند روز بدون لباس زیر، دوباره امتحان کردم: لباس هام کجان؟ من لباس زیر ندارم، دارند میشورندشون؛ میشه یکی از تو انبار برام پی میآد.
این رو دو روز پیش هم گفتید از روی ناچاری سعی کردم تاکتیک دیگری به کار ببرم تشر زدم توی کشور من فقط فاحشهها بدون لباس زیر این ور اون ور میرن من یه لباس زیر و یه سینه بند میخوام بدون لباس زیر راه رفتن همون قدر من رو معذب میکنه که شما از بیرون رفتن بدون چادر معذب میشید. » این کار جواب داد لباس زیر پیدا شد یک دست زیر جامه و سینه بند خودم تشکر کردم و آنها را پوشیدم سپس زنان امریکایی یک به یک در زمانهای طولانی از داخل اتاق غیبشان میزد.
یکی از خواهرها به داخل میآمد و میگفت: «بیا» بعد چشم بند را میبستند و زن امریکایی به خارج از اتاق هدایت میشد. معلوم نبود آنها را کجا میبرند یا غیبتشان چه قدر طول میکشد، اما وقتی بر میگشتند خوشحال میشدم زنان وقتی بر میگشتند، معمولاً خیلی خسته به نظر میرسیدند یا صدای آه کشیدنشان را میشنیدم. به هر حال، چند روز بعد یکی از آنها را بردند و دیگر برنگشت شب بعد، پس از آن که به رخت خواب رفتیم، صداهایی شنیدم و متوجه شدم بقیهی زنان را یکی یکی منتقل میت چه اتفاقی داشت میافتاد؟ با خشنودی نتیجهگیری کردم، حتماً دارند میفرستندشان خانه. زنهای دیگر، به جز آن همگی منشی بودند بسیار امیدوار بودم که همهی کارمندان سفارت را آزاد کنند.
به فکر تفنگداران جوان دریایی افتادم که محافظان سفارت بودند و فقط بیست و چند سال داشتند. سپس، دوباره به بیل رویر فکر کردم. او الآن کجا بود؟ نوبت من نصفش بعد از این که دراز کشیده بودیم تا بخوابیم مرا مرموزانه و هیس هیس کنان بلند کردند چشمانم را با دستمال گردنم بستند و در راهرو به راهم انداختند دستانم هنوز بسته بود. به زحمت وقت پیدا کردم که مسواک و شانهام را بردارم وقتی چشم بندم را باز کردند، دیدم در کتاب خانهی اقامتگاه هستیم؛ اتاقی کوچک و زیبا به رنگ زرد با پردههای آبی روشن بیشتر کتابها از داخل قفسهها خارج شده بودند و خط نقاشی زیبایی که بالای شومینه قرار داشت سر جایش نبود. در واقع، در یک نگاه سطحی فهمیدم که همهی عکسها و قابهای خانه را از روی دیوارها برداشتهاند.
میز زیبا و پر زرق و برق منشی به جلو شومینه منتقل شده بود و بقیهی وسایل را کنار دیوارها هل داده بودند. هر چیزی که آنجا را به اتاق مطالعهای راحت شبیه میکرد کاملاً از بین رفته بود کوسنها روی صندلیهای اشتباه بودند. از خودم پرسیدم: چرا این کار را کردند؟ پیانو گوشهی اتاق نشیمن بود، اما نیمکت پیانو را بی هیچ دلیلی این جا آورده بودند. اتاق سه پنجرهی قدی داشت. یکی ته، اتاق که هر دو طرفش قفسهی کتاب بود و دو تا روی دیوار رو به بیرون با شنیدن صدای نگهبانهایی که بیرون آن سوی پنجرهها پایین و بالا میرفتند و گشت میزدند هرگونه فکر فرار به سرعت از ذهنم خارج شد پتویم را دادند و گفتند یک گوشهی اتاق بخوابم. بعد یک دفعه اتاق پر از خواهرها شد ظرف مدت کمی کنار هم در از کشیدند خوابیدند گپ زدند، دعا خواندند، مطالعه کردند موهایشان را شانه زدند یا هزار و یک کار دیگر که دختران جوان انجام میدهند.